.
اطلاعات کاربری
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

داستان جدید اتاق بادکنکی

داستان جدید آموزنده

balloon-room-new-story

 

در سمیناری به افراد حاضر گفته شد که اسم خود را روی بادکنکی بنویسید .
بعد از اینکه همه این کار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد .
بعد از چند دقیقه اعلام شد که هر فرد بادکنک خود را ظرف ۵ دقیقه پیدا کند .
همه به سمت اتاق رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند !
ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند !

 



:: موضوعات مرتبط: داستان آموزنده , ,
:: برچسب‌ها: داستان جدید اتاق بادکنکی داستان جدید آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 3224
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

داستان انگلیسی طنز عمل قلب به همراه ترجمه فارسی

 

داستان انگلیسی طنز عمل قلب - www.TakPayamak.com

 

Girl: I’m having heart surgery today.
Boy: I know.
Girl: I love you !
Boy: I love you more , much more !
After surgery , when the girl woke up , only her father is next to her bed .
Girl: Where is he ?
Father : You don’t know who gave you the heart ?
Girl: What ? ( She starts crying )
Father: I’m just kidding , he went to the toilet .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان انگلیسی , ,
:: برچسب‌ها: داستان انگلیسی طنز عمل قلب به همراه ترجمه فارسی ,
:: بازدید از این مطلب : 3060
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

داستان آموزنده گفتگو با خدا

 

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت . این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسای توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند . این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد …

Interview with god

گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

So you would like to Interview me? “God asked.”

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

If you have the time “I said”

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

God smiled

خدا لبخند زد

My time is eternity

وقت من ابدی است .

What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

surprises you most about humankind? What

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

Go answered ….

خدا پاسخ داد …



:: موضوعات مرتبط: داستان انگلیسی , ,
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده گفتگو با خدا ,
:: بازدید از این مطلب : 3478
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

من ، تو ، او

داستان جدید

من ، تو ، او

 

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی ، به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

 

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی ، همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

 

معلم گفته بود انشا بنویسید ؛ موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت :
من نوشته بودم علم بهتر است ؛ مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است ؛ شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود ؛ خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد ، بقیه بچه ها به او خندیدند ، آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد ، هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد ، خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند !
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

 



:: موضوعات مرتبط: داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: من ، تو ، او داستان جدید ,
:: بازدید از این مطلب : 3059
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

داستان کوتاه پسرک وظیفه شناس

آرشیو داستان ها

داستان کوتاه پسرک وظیفه شناس,داستان کوتاه

 

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد ، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد . بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره . مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد !

 

پسرک پرسید : خانم ، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید ؟

 

زن پاسخ داد : کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !

 



:: موضوعات مرتبط: داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه پسرک وظیفه شناس آرشیو داستان ها ,
:: بازدید از این مطلب : 2900
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

داستان جدید عشق دختر و پسر

 

داستان جدید عشق دختر و پسر,عشق دختر و پسر

 

ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ کنن . . .
ﭘﺪﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ . . .
ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻪ !
ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟّﻪِ قضیه ﻣﯽ ﺷﻪ ، ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝِ اون ها ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ .



:: موضوعات مرتبط: داستان سرکاری , ,
:: برچسب‌ها: داستان جدید عشق دختر و پسر ,
:: بازدید از این مطلب : 4105
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

چشمتون روز بد نبینه !

 

چشمتون روز بد نبینه ! - www.TakPayamak.com

 

چشمتون روز بد نبینه . چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس . از یکی از همراهاش پرسیدم که چی شده ؟ داستان چی بوده ؟

اونم گفت که آقا این جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست . دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن . حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن . که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت .

این بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد. پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این ، حالا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد .

ما هم تو بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق پسره واسه ملاقات .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان سرکاری , ,
:: برچسب‌ها: چشمتون روز بد نبینه ! ,
:: بازدید از این مطلب : 3379
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

داستان سرکاری راهبان صومعه - www.TakPayamak.com

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد .
مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : « ماشین من خراب شده . آیا می توانم شب را اینجا بمانم ؟  »
رئیس صومعه بلا فاصله او را به صومعه دعوت کرد . شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند .
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید . صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .
صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی »
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد .
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند .
آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید .
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی »
این بار مرد گفت « بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم .



:: موضوعات مرتبط: داستان سرکاری , ,
:: برچسب‌ها: داستان سرکاری راهبان صومعه ,
:: بازدید از این مطلب : 3275
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی

www.vark.loxblog.com

 

این داستان رو یکی از دوستام برام تعریف کرده و قسم خورد که واقعیه ، دوستم تعریف می ‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدریشون تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد ، یاد باباش افتاده که می گفت ؛ جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد می شه !

 

این ‌طوری تعریف می ‌کنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد …

 

وسط جنگل ، داره شب می شه ، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم از موتور ماشین سر در نمی آرم !

 

راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم . دیگه بارون حسابی تند شده بود …
با یه صدایی برگشتم ، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌ صدا بغل دستم وایساد . من هم بی ‌معطلی پریدم توش . این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم ، وقتی روی صندلی عقب نشستم ، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر که دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست !

خیلی ترسیدم ، داشتم به خودم می ‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی ‌صدا راه افتاد …

 



:: موضوعات مرتبط: داستان سرکاری , ,
:: برچسب‌ها: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی ,
:: بازدید از این مطلب : 3668
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

داستان خنده دار دستشویی بغلی !

 

داستان خنده دار دستشویی بغلی ! - www.TakPayamak.com

 

رفتم دستشویی پارک ، تا تو دستشویی نشستم از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت : سلام حالت خوبه ؟

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش ! اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم ! گفتم حالم خیلی خیلی توپه !

بعدش اون آقاهه پرسید : خوب چه خبر ؟ چه کار می خوای بکنی !؟

با خودم گفتم ، این دیگه چه سؤالی بود ؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم ! برای همین گفتم : اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم !

وقتی سؤال بعدیشو شنیدم ، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه ! و به هر ترفند بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم !!



:: موضوعات مرتبط: داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: داستان خنده دار دستشویی بغلی ! ,
:: بازدید از این مطلب : 3052
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393
موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی