نیمه گمشده ی من بیا . . . بیاکه دلم هوای ان حصار دستانت راکرده . . هوای آغوش پر مهرت را که درهمه حال از من دریغش نمیکردی دلم برای یواشکی هایمان تنگ شده برای یواشکی حرف زدن ها تا صبح برای یواشکی گفتن دوستت دارم ها برای اشک شوقی که یواشکی ازگوشه چشمانمان جاری میشد نمیدانی مگر . . . ؟!
درونم اشوب است مثل جنگ های چنگیز . . . همانجایی که وقتی گردنم را می زنند میگویی دوستت دارم . . . تو عکس تمام اتفاق های بد ؛ خوب می افتی می دانی به گمانم مثل تو دیوانه ام همینکه عکس یادگاری ام را با قاب عکست کنج اتاق می گیرم تو میخندی . . .
لیلی ترین شیرینِ من ؛ کجایی؟! بیا و بگو کدام روزِ هفته باید بمیرم می خواهم تو را ببینم می خواهم بدانم هنوز هم وقتی با من حرف می زنی میگویی دوستت دارم ؟ من هم بدون تو دوام نمی آورم می خواهم بدانم هنوز هم وقتی به پنجره خیره می شوی برای دلِ بی قرارم دست تکان می دهی ؟ راستی دیروز ربان عکست را که بریدم دوباره عاشقت شدم
تو یادت رفت . . . که لبخندت بهانه ی زندگی می شود وقتی که نگاهم خیلی آسان ، از سختیِ نبودنت ؛ سر به گریه می سپارد
تو یادت رفت که حرف هایت شیرین است همانقدر که آرامشِ صدایت . . . برای درد هایم تسکین است من اما یادم نمی رود ، که دوست داشتنت را دوست دارم که هر بار اسمت را می برم مثل همیشه برای دیدنت بی قرارم
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار پول می گذاره !! ولی دوتا شرط داره :
- یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی ، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند . نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی ! هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه . . .
- شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد !
حالا بگو چه طوری عمل می کنی ؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا . . .
به یکجایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی : اونی که زود میرنجه زود میره ، زود هم برمیگرده . ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره ، اما دیگه برنمیگرده . . .
به یکجایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی : رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی .
به یکجایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی : بزرگ ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن .
من آریایی ام . . . از تبار رستم ، به جنگ دیو و اژدها خواهم رفت ! هفت خوان که سهل است پای خاکم درمیان باشد هفتاد خوان را نیست خواهم کرد . . . از سر عشق به خاکم سینه ام را مقابل هر بیگانه ای سپر خواهم کرد . عشقی از رنگ عشق ماندگار ایرانی ، از تبار فرهاد ، از نژاد مجنون . . . من از تبار آرش ام ، زه کمانم را همیشه کشیده نگه می دارم ، و غیر پارس را تا مقصدی همچون تیر آرش به عقب خواهم راند . . .
کنار پنجره ی ایوان ؛ روی طاقچه گلدان بود درخت سیب بهار که می شد صدایم می کرد ، سایه اش را می گویم همان جایی که استکان و قوری برای چای خوردن بود . . . مادر بزرگ یادت هست . . . . ؟