عجب رسمیه ، رسم زمونه خونه مون عیدا ، پر از مهمونه می رن مهمونا ، از اونا فقط آشغال میوه ، به جا میمونه ! کجاست اون کیوی ؟ چی شد نارنگی ؟ کجا رفت اون موز ؟ خدا می دونه !
خدایا کفر نمی گویم پریشانم ، چه میخواهی تو از جانم ؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا ! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی ؟!