پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی ؟ عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست ! گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند ! گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد . . . و برای قدم زدن ، می خواندت برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت ، رها ساز خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد باران ، همه بهانه است
گاهی چشم هایم بی اختیار پر از اشک میشود ، آرام وبی صدا . . . گاهی ابرها میگویند خجالت میکشیم روی زمین بباریم ! به گرد چشم های توهم نمیرسیم ! دلیل اینبی قراریها چیست نمی دانم ، نمیدانم نابود شده ام یا نابودم کرده اند ، به خودم می آیم و میگویم بدک نیست از دنیا هیچ نداشته باشم . . . همین که کوچه ای داشته باشم برایتنهاییهایم و چشم هایی که برایمعاشقانهببارند بس است ! با خدا حرف میزنم حرف هایم را خوب میفهمد اما اگر تنها ترین تنهایان جهان باشم خدا برایم کافیست و جانشین تمام نداشته هایم است بازهم من دلم فقط تنگ است . . .
بیچاره پاییز دستش نمک ندارد . . . این همه باران به آدم ها میبخشد . . . اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند خودمانیم . . . تقصیر خودش است . بلد نیست مثل بهار خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد . . . سیاست تابستان هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند . بیچاره . . . بخت و اقبال زمستان هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد او پاییز است . . . رو راست و بخشنده . . .
لحظه به لحظه دلم عاشقت می شود وقتی نگاهت به من خیره ؛ مثل روزهای سابقت می شود . . . پاییز را تو یادم داده ای همینکه آرام می شوم وقتی کنارم راه می روی . . . باز هم حالم را بپرس که از بی تو ماندن همیشه دلگیرم ناگهان که حالم را می پرسی راهم را گم می کنم و ناگهان آنقدر خوب می شوم ، که از شوقِ بودنت می میرم . . .
دل تو را دادم چو دیدم روی تورا کز همه خوبان پسندیدم تورا دل فریبان جهان را یک به یک دیدم و از جمله بگزیدم تورا گر جفا راندی نکردم شکوه ای ور خطا کردی نپرسیدم تورا خون من خوردی و بخشودم گنه جان طلب کردی و بخشیدم تورا رفتی و آخر شکستی عهد خویش کاش از اول نمیدیدم تورا تو پنداري جهاني غير از اين نيست / زمين و آسماني غير از اين نيست / چو آن كرمي كه در گندم نهان است / زمين وآسمان او همان است... در میان گونه گونه مرگها تلخ تر مرگی ست مرگ برگها زانکه در هنگامه ی اوج و هبوط تلخی مرگ است با شرم سقوط وز دگرسو خوشترین مرگ جهان زانچه بینی اشکارا و نهان رو به بالا و ز پستیها رها خوشترین مرگی ست مرگ شعله ها طفلی به نام شادی،